نامه هشتم

ساخت وبلاگ

بسم اللّٰه الرحمن الرحیم
سلام سرورم.....سلام حجت خدا
امشب دلم برای قدیما خیلی تنگ شده.همش یادم میاد.یاده چیزایی ک داشتم و حواسم بهشون نبود.چیزی ک الان فقط حسرتش رو میخورم.خیلی دلم میخواد دوباره مثل قبل بشم.اما نمیشه از تو ذهنم پاک نمیشه.نمیدونم حرفای شیطانه یا نه ولی یه چیزی بهم میگه آب ک از سر گذشت چه یک وجب چه صد وجب.باز با این حال دله دیگه تنگ میشه.اون روزا مرگ برام زیبا بود.وحشتی نداشتم.ولی الان خیلی میترسم.
دلم تنگ شده برا همون چادر نماز ساده جانمازه ساده ای ک داشتم.ولی نمازم درست حسابی بود.وقتی به اون بهاره نگاه میکنم یکم حسودیم میشه آخه با من خیلی فرق داره.کاش میمردمو به این روزا نمیرسیدم.من نمیفهمم ک دانشگاه چی داره ک همه مادر پدرا دوس دارن بچشون بره دانشگاه.همون دانشگاه زندگی خیلیارو خراب کرده.من دوس نداشتم برم دانشگاه.دوس داشتم درس حوزه بخونم.دوس نداشتم از خانوادم دور باشم.منی ک مسیر خونه تا مدرسه برام چند قدم بود و همش تو خونه بودم.یهو رفتم دانشگاه تو شهر غریب.آقاجون من نمیخواستم.خانوادم سر دانشگاه رفتن دعوا داشتن باهام.حق نداشتم بگم نه.فقط هم باید سراسری میخوندم.این مدرک نمیرزه به ارزش هایی ک از دست دادم.این مدرک نمیتونه الان آرومم کنه.خواستم ازدواج کنم قبل دانشگاه بابام سرم داد زد گفت؛ عشق و عاشقی رو بذار‌کنار شوهر کردن با درس خوندن جور درنمیاد....!؟ تو کلاسمون دخترا ازدواج میکردن و حتی بچه دار هم میشدن ولی به درسشون لطمه ای نخورد.همیشه همه چی دست خود آدم نیست.من میخواستم مسیر راست رو برم ولی....نیاز به حمایت داشتم.وقتی دانشگاه شروع شد نمیدونستم باید خودمو برای جنگ آماده کنم.نمیدونستم اگه با کسی کاری نداشته باشی بقیه باهات کار دارن.خیلی شجاع ولی ساده بودم.دانشگاه همه ارزشامو همه شجاعتمو ازم گرفت در عوض یه کاغذ پاره.آقاجون برام سواله....منی که اختیار انتخاب مسیر زندگیمو نداشتم گناهام چجوری حساب میشن؟
مادرم چند روز پیش میگفت منو بابا اشتباه فکر میکردیم ک درس رو خیلی مهم میدونستیم.ازدواج مهم تر از درسه.گفت دیگه نمیخوام این دوتا رو نگه دارم تا درسشون تموم شه.تو دلم گفتم حالا ک من از دست رفتم...ولی خوشحال شدم ک حداقل خواهرام مثل من نمیشن.همش بهشون میگم برای دانشگاه پیام شهر خودمون میرزه به سراسری شهر غریب.
دیگه دارم باور میکنم ک آرزوم زیر خاک داره میپوسه.جز سرزنش و تحقیر چیزی ندیدم در مورد کسیکه باهاش صداقت داشتم.....امروزم ترسیدم برم پیش حاج آقا...گفتم یه موقع بد میشه.ترسیدم آبروم بره و نتونه بهم کمکی کنه.
کاش همون بهار قبل بودم....آقاجون سرگردونی داره دیوونم میکنه.نمیدونم چیکار کنم.اگه عصبی میشمو حرفای بد میزنم توروخدا منو ببخشید.حلالم کنید اگه ناراحتتون کردم.خودمم ناراحتم ک نمیتونم از این وضع خارج شم.آقاجون......میخوام تو این باتلاقی ک توش گیر افتادم سر طنابو بدم دست شما و ایمان داشته باشم ک کمکم میکنید ک ازش رد بشم درحالیکه گناهام ریخته و خدا ازم راضی باشه.آقاجون خیلی میگذره از اون قضیه مشهد...ولی من هر بار به عشق اون شب نامه مینویسم.من همون بهاره ام فقط یکم مریضم.شفا‌ میخوام.مریضیم تومور گناهیه ک داره جسم و روحمو از بین میبره.هیچ جایی براش راه درمون پیدا نکردم.میگن امام رضا شفا میده.ولی من دستم بهش نمیرسه.میشه دلمو به پنجره فولاد امام رضا گره بزنید.نذر کردم آقاجون بهم اعتماد نمیکنید؟ حلالیت میخوام از حضرت فاطمه و تمامی معصومین ک دلشون رو شکستمو با حرفام ناراحتشون کردم.خودتونم خواهش میکنم منو ببخشید.امشب حلالیت میخوام چون دلم داره میره زیارت.دل آلوده رو قبول نمیکنه امام رضا.آقاجون برام دعا کنید از این سرگردونی نجات پیدا کنم.برای همه جوون ها دعا کنید ک بتونیم به راه راست قدم بذاریم و دعا کنید خدا گناهای هممونو ببخشه.
برای همه مادر پدرها دعا کنید ک سایشون بالاسرمون باشه همیشه.دعا کنید بفهمیم نبود شما فقر واقعیه.حلالم کن آقاجون.روم نمیشه بگم دوستت دارم.ولی جز تو کسیو ندارم....شب بخیر بابایی

۹۶/۰۶/۰۶

بهـــــــار

نامه دهم...
ما را در سایت نامه دهم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fasrejomea بازدید : 705 تاريخ : سه شنبه 14 شهريور 1396 ساعت: 5:39